یک ساعتی میشد که تو رختخواب بودم و
به خودم میپیچیدم تا بالاخره خوابم ببره.
دیگه دیدم قطار فکرها داره بی هوا میره که یهو گفتم برم و خودم رو به کوپه ی کلمات برسونم...
آره...
من اومدم که دوباره بی خوابی ها و خستگیش رو با نوشتن، دود کنم و ببرم هوا...
آخه
میدونی؟...
آدم باید از بی خوابی هاش هم استفاده کنه
وگرنه بعد اوضاع برعکس میشه و
ممکنه بی خوابی ازت سوءاستفاده کنه...😁
میبینی؟
پرنده هنوز هم روی همان شاخه ی درخت
وسطی و بپر بازی اش گرفته
بیا همراهم
میخواهم دقایقی بازی اش را به نظاره بایستم
شاید بتواند پرده زندگی را دقایقی پاره کند
و بگذارد خود شادی را ملاقات کنم...
هر بار بیشتر از قبل به نوشته ها مینگرم
خودم را لول خورده در میانشان مییابم
چقدر ترک های روی نوشته ها
مرا یاد روزهای زخمی ام میدازد
امروز زخمی داشت که دارد کم کم،
مرهم میباید...
بی خوابی ۲ شب پیش، قشنگترین بی خوابی عمرم بود.
باعث شد اینجا ساخته بشه،
از لای اینجا میتونم راحت تر نفس کشید
میدونی...
کلمه یعنی زندگی
یعنی خود خود اکسیژن
و من ناشیانه، کلمات رو سر هم میکنم
تا بتونم زندگی رو قشنگ تر از همیشه، توصیف کنم
یوقت هایی شاید توصیفام فراواقعی میشه
ولی به گمونم این از خوبی هنره
از گفتن ناگفته ها، به اصلی ترین حرفهای دلت میرسی💕💕💕🦠🥬♻️🪻🎈✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️